یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید روباه: ميدوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده. شير : من ميتونم به راحتي برات درستش کنم. روباه : ولي پنجههاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر ميکنه. شير : نه. بده برات تعميرش ميکنم. روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنبل با چنگالهای بزرگ نميتونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه. شير : البته که ميتونه. اونو بده تا برات تعميرش کنم. شير داخل لانهاش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار ميکرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و رضايتمندانه به خود ميباليد. بعد از مدت کمي گرگی رسيد و به شير لميده در زير آفتاب نگاهي کرد. گرگ : ميتونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه کنم؟ چون تلويزيونم خرابه. شير : اوه. من ميتونم به راحتي برات درستش کنم. گرگ : از من توقع نداری که اين چرند رو باور کنم. امکان نداره که يک شير تنبل با چنگالهای بزرگ بتونه يک تلويزيون پيچيده رو درست کنه. شير : مهم نيست. ميخواهي امتحان کني؟ شير داخل لانهاش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد. *********** حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟ در يک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسيار پيچيده بوسيله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است. نتيجه : به قول بيل گيتس، مديران موفق افراد باهوشتر از خود را استخدام ميکنند. سهیل عابدی
|